نقد و بررسی فیلم Better Man | این شهرت وسوسهانگیز! – موبوگیم
Better Man یک درام موزیکال بیوگرافیک است که فراتر از چارچوب فیلمهای بیوگرافی سنتی، به کاوشی پر زرق و برق و فانتزی از زندگی «رابرت ویلیامز» معروف به «رابی ویلیامز»، خواننده انگلیسی، میپردازد. Better Man داستان «ویلیامز» را از دوران کودکی در شهر استوک-آن-ترنت در انگلستان، ظهور او به عنوان جوانترین عضو گروه موفق Take That، جدایی او از گروه و سپس دنبال کردن حرفهاش بهصورت انفرادی که او را به سوپراستاری جهانی تبدیل کرد، دنبال میکند.
«رابی» که در کودکی مورد حمایت مادربزرگش «بتی» قرار میگیرد. بهدنبال تأیید پدرش «پیتر» است و همواره با احساس ناکافی بودن ناشی از کمتوجهی پدر دست و پنجه نرم میکند.

در ادامه ترک خانواده توسط «پیتر»، زخمی کاریتر بر عواطف «رابی» باقی میگذارد. این ضایعه، احساس طردشدگی و سردرگمی را در او بر ایجاد میکند، به ویژه به این دلیل که «پیتر» چهرهای محوری در زندگیاش است. نه فقط بهعنوان یک والد، بلکه کسی که او را با موسیقی و اجرا، بهویژه از طریق عشق مشترکشان به آواز خواندن به سبک فرانک سیناترا آشنا کرد.

سالهای نوجوانی «رابی» با جاهطلبی تزلزلناپذیر برای تبدیل شدن به یک خواننده مشهور همراه میشود و او را به تست استعداد خوانندگی برای عضویت در گروه Take That سوق میدهد. پشتکار او جایگاهی در گروه مذکور برایش به ارمغان میآورد و به شهرت میرساند.

تردیدهای «رابی» نسبت به خود، تضادهای درونی و بیرونی و اعتیاد، به جدایی او از گروه منجر میشود. ادامهی حرفهی خوانندگی برای او بهصورت انفرادی از وجوهی چون کسب موفقیت و شهرت توأمان با تشدید مصائب شخصی، از جمله روابط پرتنش و غم از دستدادن عزیزان برخوردار است.

ساختهی «مایکل گریسی» به صراحت به جنبههای تاریکتر زندگی سلبریتیها، از جمله فشارهای اذهان عمومی، جذابیت سوء مصرف مواد به عنوان مکانیزم فرار از مشکلات و تأثیر مسائل خانوادگی حل نشده میپردازد.

در عین حال میان این چالشها، Better Man روایت لحظات دلپذیری چون عشق و رستگاری را نیز مورد توجه قرار میدهد. اصلاً بیراه نیست اگر بگوییم که فیلم در مرکز خود، داستان رستگاری است. روایت با پیچیدگیهای زندگی و حرفهی «ویلیامز» همراه میشود، بر اشتباهات و جنجالهای او صحه میگذارد و در ادامه در تلاش است تا نقائص تجلییافته انسانی را در زمینهی این نمایش بهبود بخشد. بیننده از موفقیت و به اصطلاح نامبروان بودن تا پایینترین سطح بحرانهای شخصی را نظاره میکند و چالشهای ذاتی زندگی در زیر ذرهبین مداوم آحاد جامعه را لمس مینماید.

یکی از جنبههای قابل توجه Better Man شیوهی مبتکرانه آن در بهتصویر کشیدن «رابی ویلیامز» بهعنوان یک شامپانزهی انساننما است که بلافاصله لحن فیلم را تعیین میکند تا از پیروی از قواعد معمول امتناع کرده باشد. این اشارهای استعاری است از خودپندارهی «ویلیامز»، که خود را “یک میمون رقصنده” میدانست و چالش او را با وجهه عمومی و جنبههای ابتداییتر شخصیتش ارائه میدهد.

بهعبارتی احساس بیگانگی «ویلیامز» و غرایز بدوی که به تمایلات خودویرانگر او دامن میزد، اینجا مدنظر قرار گرفته است. این نمایش بصری چشمگیر، که از طریق تکنولوژی CGI و موشنکپچر حاصل شدهاست، تعجبآور اما جسورانه است و به شِمای سورئال و غیرمتعارف فیلم کمک میکند. با این حال بهتصویر کشیدن «رابی» بهصورت یک شمپانزه میتواند حواس بیننده را از مضامین اصلی فیلم پرت کند و میزان اثربخشی آن را بهخصوص در سکانسهای دراماتیک و رومنس بهعنوان یک ابزار داستانگویی تا حد خندهدار نیز ببرد. به اعتقاد نگارنده اگر کاراکتر «رابی» به یک بازیگر قَدَر سپرده میشد چه بسا میتوانست نامزدی اسکار را در این رشته به ارمغان بیاورد.

«مایکل گریسی» در کسوت کارگردان، در پی همسفر کردن مخاطب با سیر زندگی «ویلیامز» به شیوههای بدیع است. روایتی که با نمایش فراز و فرودهای دراماتیک و جستجوی مداوم برای خودپذیری سعی دارد از طریق رویکردهای نوآورانه به داستانگویی، خود را متمایز نماید. Better Man به جای یک روایت سرراست، ترکیبی از واقعگرایی و سورئالیسم را به کار میگیرد که منعکسکننده ماهیت اغلب آشفته حرفه و شخصیت «ویلیامز» است. انتخاب این سبک به روایت اجازه میدهد تا به فضای درونی هنرمند راه پیدا کند و چالشهای او را با شهرت، اعتیاد، فقدان اعتمادبنفس کافی و فشار بیامان در اوج ماندن برونریزی کند. سکانسهای سورئالیستی، در حالی که اغلب خیرهکنندهاند، میتوانند گیجکننده نیز باشند و مخاطب را در تلاش برای رمزگشایی معنای آنها خسته کنند.

زبان بصری «گریسی» که پیشتر بهخاطر جلوههای پویا در The Greatest Showman مورد تحسین قرار گرفته بود. شامل رنگین کمانی از رنگها، حرکات پویای دوربین و سکانسهای موسیقی با دقت طراحیشده برای ایجاد یک تجربهی خیرهکننده است. اجراهای موسیقی فیلم به طرز ماهرانهای جلوههای زنده را با فانتزی ترکیب میکنند. توانایی «گریسی» در ادغام یکپارچه این عناصر، گواهی بر مهارت فنی و درک او از قدرت موسیقی در انتقال احساسات است. دوربین اغلب میچرخد و پایین میآید و انرژی پر هرج و مرج «ویلیامز» را منعکس میکند و به گسترش احساسات مخاطب دامن میزند. اجرای “Rock DJ” در شهر لندن(اگر اشتباه نکنم!) نمایانگر جاهطلبی این کارگردان است.

«گریسی» که از قضا بهطور مشترک دستی در فیلمنامه نیز دارد، از تکنیک داستانگویی غیرخطی و در کنار پرشهای زمانی(روشی رایج در ژانر بیوگرافی) برای پوشش دادن سیر تحولات مختلف استفاده میکند تا گذشته و حال را درهم آمیزد و دیدگاهی جامع از زندگی «رابی» ارائه دهد. این داستانگویی مُقطَع، روانرنجوری فردی را که با آسیبهای گذشته و اثرات زیانبار شهرت دست و پنجه نرم کرده است، منعکس میکند. اما پرشهای زمانی در فیلم بدون مقدمه است و میتواند درک کامل زمینه برخی رویدادها را برای بینندگانی که با «رابی ویلیامز» چندان آشنا نیستند، دشوار کند.

تصویر شخصیت «رابی» ضمن پیچیدگی، همزادپندارانه است. او دوران کودکی حساس و تاثیرپذیری را سپری کرده و سیر رشد او به یک نوجوان بهظاهر مطمئن اما حقیقتاً آشفته، دوگانگی شخصیت بیرونی و وضعیت درونیاش را منعکس میکند.

همانطور که قبلاً اشاره شد فیلمنامه از نشان دادن نقصهای «رابی»، از جمله خودخواهی، سوءمصرف مواد و روابط ناسالم و پرتنش، ابایی ندارد. با این حال، بر ظرفیت او برای دروننگری، رشد و تمایل مستمر برای ارتباط با دیگران در سطحی معنادار نیز تأکید میکند.فیلمنامه همچنین از روابط «ویلیامز» با خانواده و خصوصاً رابطهی پر چالش با پدرش، همگروهیها و همکاران نیز غافل نشده است.

این روابط برای درک عواملی که او را در طول کسب شهرت هم به جلو راند و هم به قهقرا برد، ضرورت خود را در ساختار روایی نشان میدهد. با پرداختن به روابط جاری، فیلمنامه زمینهای برای انگیزههای «ویلیامز» فراهم میکند و نشان میدهد که چگونه زندگی شخصی او تحت تأثیر شهرتش قرار گرفت و چگونه متقابلاً حرفه وی از خودش و اطرافیان اثر پذیرفت.

کاوش این روابط نسبتاً بر عمق و پیچیدگی عاطفی داستان افزوده است اما باز هم جای آن بود که فیلمنامه از نمایشهای سادهانگارانه اجتناب بیشتری میکرد و ظرافتهای تعامل انسانی را مثلاً در رابطهی «رابی» و «نیکول» عمیقتر بروز میداد. با این حال همینکه این روابط در خدمت روایت مرکزی هستند و به داستانهای فرعی بیخاصیت تبدیل نمیشوند خودش نکتهی مثبتی است.

یکی از ایرادات Better Man اصرار سازندگان در جای دادن تمام ابعاد زندگی «رابی» در فیلم است که باعث شده گام روایی ناهمتراز با فرصتی که به تأملات مخاطب داده میشود همخوانی نداشته باشد، این آشفتگی بهویژه در یک سوم پایانی فیلم بهوضوح خود را نشان میدهد جاییکه ما صرفاً! پرشهای زمانی را داریم تا به اوج اجراهای «رابی» و روابط او با «پیتر» و «نیکول» برسیم. جادادن این حجم از داستان در قالب یک مینی سریال شاید میتوانست ثمربخشتر داشته باشد چراکه این ناهمترازی منجر به انفصال مخاطب از روند خرده داستانها و کم اهمیتشدن سرنوشت کاراکترها برای او میشود.

نکته دیگر اینکه فیلمنامه در نمایش داستان زندگی «رابی ویلیامز» چیزی مضاف بر آنچه طرفداران از این هنرمند اطلاع داشتند یا در فضای رسانههای جمعی از او وجود داشت، ارائه نمیدهد. شاید از این منظر بیشتر با فیلمی درام روبرو هستیم تا یک بیوگرافی که بتواند ابعاد پنهان و مغفول ماندهی زندگی این ستاره را زیر ذرهبین ببرد.
روایت Better Man در حالی که عموماً پیوسته برقرار است، گاهی اوقات بهخصوص در یک سوم پایانی گسسته به نظر میرسد، زیرا «گریسی» جلوه بصری را بر انسجام روایی اولویت داده است. از طرفی تمایل «گریسی» برای فرابردن مرزهای ژانر بیوگرافی ضمن اینکه قابل تحسین است اما سبک روایی منحصربهفرد فیلم را به سمت ناپایداری در لحن سوق میدهد. تلاشهای سازندگان برای ترکیب طنز و درام همیشه موفقیتآمیز نیست و منجر به عدم توازن در این بخش شده است. با این وجود دو سکانس محوری فیلم که یکی با تکیه زدن به ژانر اکشن در طول یک اجرای عظیم در حضور دهها هزار طرفدار رخ میدهد و «رابی» با شیاطین درونی خود مبارزه میکند و به مسیری از بهبودی و خودپذیری میرسد؛ و دیگری آشتی تکاندهنده با پدرش در طول اجرا در سالن «رویال آلبرت هال» که نماد هجرت «رابی» به سوی التیام است، رسالت خود را به طرز قابل قبولی ادا میکنند و اثرگذار ظاهر میشوند.

ساختهی «گریسی» روایتی است که هم نسبتاً شخصی و هم همزادپندارانه است. شرح زندگی «رابی ویلیامز» شخصیتی که پیچیدگیهای کسب شهرت، خودویرانگری و جستجوی رستگاری را تجسم میبخشد، در حالی که برگرفته از تجربیات یک فرد خاص است اما با مضامین جهانی مرتبط با خود نیز همخوانی دارد و لنزی انتقادی برای بررسی ماهیت شهرت، تأثیر وقایع کودکی بر فرد و هویتیابی ارائه میدهد.

بازیگران در Better Man همگی وظیفه تعدیل فرضیه غیرمتعارف و ضمنی فیلم یعنی تصویر مرکزی «رابی ویلیامز» به عنوان یک شمپانزه را بر عهده دارند. این چالش منحصربفرد از آنجایی که با یک فیلم فانتزی یا علمی-تخیلی سر و کار نداریم، نوع خاصی از اجرا را میطلبد که اصالت عواطف را با نادیده گرفتن یک فاکتور سورئال متعادل میکند. در حالی که فیلم دارای گروه بازیگران با استعداد است، لنز انتقادی باید در درجه اول بر چگونگی تجسم نقشهای این بازیگران در خارج از این چارچوب جالب تمرکز کند.

مهمترین بخشی که در اجراها باید مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد، مفهومی در قالب خلق و ادغام شمپانزه متحرک کامپیوتری در کاراکتر «رابی ویلیامز» است. در حالی که اینجا با اجرای به معنای معمول روبرو نیستیم، از «جونو دیویس» یعنی همان بازیگری که اکتها را بر عهده دارد تا انیماتورها و آرتیستهای جلوههای بصری و حتی خود «رابی ویلیامز» که صداگذاری را انجام داده است، به طور مؤثری به مجموعهای تبدیل میشوند که به این شخصیت طیف وسیعی از احساسات، رفتارها و فیزیک بدنی متمایزی میبخشند که هدف همه، نمایش باورپذیر زندگی این ستاره پاپ است. موفقیت این ایده مرکزی به جذب مخاطب در برقراری ارتباط عاطفی با این بازنمایی غیرانسانی بستگی دارد.

تیم هنری حرکات و حالات چهره شمپانزه را با دقت طراحی کرده است و از حضور «ویلیامز» در صحنه، مصاحبهها و شخصیت عمومی او الهام گرفتهاند. نحوه قدم زدن روی صحنه، حرکات در طول اجراهای موسیقی و لحظات آسیبپذیری آن، همگی به تصویری کمک میکنند که، اگرچه سورئال است، اما حقیقتاً یک پیشرفت عظیم در این حوزه محسوب میشود. ظرافتهای موجود در حالات چهره آن، به ویژه در لحظات تردید یا دروننگری، در انتقال آشفتگی درونی شخصیت بسیار اثرگذار ظاهر شدهاند.

انیمیشنها بایستی طیف وسیعی از احساسات را منتقل میکرد، از اوجهای سرمستی شهرت گرفته تا پایینترین درههای نابودگر اعتیاد و خودناباوری که انیماتورها با موفقیت توانستهاند این موارد را القا میکنند. این دامنه احساسی در همسفری مخاطب در سیر و سلوک شخصیت، علیرغم شکل غیرانسانی آن، نقش بسزایی دارد. در این میان نباید از تسلط قابل تحسین «جونو دیویس» غافل شد که استادانه توانسته این انتظارات را به منصه ظهور بکشاند و بهشخصه او را یادآور تسلط «اندی سرکیس» در اجراهایش میدانم.
بازیگران مکمل بازیهای قابل قبولی دارند. «استیو پمبرتون» که نقش «پیتر ویلیامز»، پدر «رابی» را دارد، اجرایی ارائه میدهد که به دلیل عمق و پیچیدگیاش چشمگیر است. «پمبرتون» کاراکتری را تجسم میبخشد که هم حامی و هم پر از نقص در والدگری است. او پدری را با ظرافت بهتصویر میکشد که جاهطلبیها و ناامنیهای خودش بر رابطه با «رابی» سایه میافکند.

بازی او بهطور مؤثری دوگانگی احساسات پدرانه و حسادتی را که «پیتر» در دل دارد منتقل میکند، به ویژه در صحنههایی که تعاملاتش با «رابی» بین تشویق و تخریب در نوسان است. این تصویرسازی چندلایه، وزن عاطفی قابل توجهی به روایت میافزاید و پویاییهای پیچیده روابط خانوادگی را در چارچوب شهرت و مبارزه شخصی برجسته میکند.

«راشل بانو» نقش «نیکول اپلتون»، شریک سابق «رابی» را ایفا میکند. بازی او جوهره جضور «نیکول» در زندگی رابی، فراز و نشیبهای احساسی و پیچیدگیهای رابطه عاشقانه آنها را بهتصویر میکشد و به تأثیری که بر تحولات شخصی و حرفهای این ستاره گذاشت میپردازد. اما کاراکتر «نیکول» خیلی باورپذیر نیست. شاید دلیلش فرصت ناکافی تعلق گرفته در فیلمنامه باشد با این حال خود «راشل بانو» نیز نتوانسته نقش را از آن خود کند و با آن فاصله دارد.

«آلیسون استدمن» اجرایی گیرا از «بتی»، مادربزرگ «رابی» ارائه میدهد. بازی او گرما و حمایت بیدریغی را که «بتی» از کودکی به «رابی» ارائه میکند، بهتصویر میکشد. «استدمن» این کاراکتر را بهعنوان نیرویی نجاتدهنده در زندگی «رابی» تجلی میبخشد تا در میان آشفتگی شهرت رو به افزایش خود، عشق و راهنمایی بیقید و شرطی را دریافت نماید.

بازی «استدمن» ستودنی است و شخصیت او بار احساسی به روایت میافزاید چراکه باور «بتی» به «رابی» بسیار در منطق روایی فیلم حائز اهمیت است. بازی ظریف «استدمن» نقش محوری «بتی» در شکلدهی مسیر شخصی و حرفهای «رابی»را کاملاً خوشایند و باورپذیر کرده است. و چه کسی است که از تماشای یک کاراکتر مادربزرگ مهربان، حامی و انگیزهبخش لذت نبرد؟!

همانطور که انتظار میرود، موسیقی نقش محوری در Better Man ایفا میکند. آهنگهای خاطرهانگیز «رابی ویلیامز» بهخصوص برای طرفدارانی که از قبل او را میشناختند، تار و پود بافت روایتاند تا بهعنوان نمایشگر آشفتگیهای درونی، لحظات تلخ و شیرین و نیروی محرکهی پشت تکامل هنری «ویلیامز» عمل کنند. Better Man ضمن صحهگذاری بر ارتباط عمیق بین هنرمند و مخاطبانش، قدرت بلاشَک موسیقی را برای برقراری ارتباط، التیام، خودیابی و شکلدهی به هویت برجسته میکند.

موسیقی فیلم جلوهگر میراثی است که «رابی ویلیامز» در طی سالهای فعالیتش بر جای گذاشته است که نسخههای بازآفرینیشده از آهنگهای موفق نمادین او را ارائه میدهد. این آهنگها جذابیت دارند، و شاید نیمی از آنها بهطور یکپارچه در ساختار روایی عجین شدهاند و بهعنوان ابزاری در خدمت توسعه شخصیتها و کاوش موضوعی عمل میکنند. اما در مورد نیم بقیه، این ذهنیت بهوجود میآید که فیلم بیش از حد به سکانسهای موزیکال خود متکی است و به طور بالقوه عمق روایی را فدای این سکانسها میکند. وجود موزیکها میبایست ارگانیک و معنادار باشد، نه اینکه صرفاً به عنوان مجموعهای از میانپردههای شبه موزیک ویدیو عمل کند. در عوض موسیقی متن اصلی، ساخته «باتو سنر» لحن احساسی فیلم را دوچندان میکند و بین اوجهای پرشور و فرودهای دروننگر بهخوبی در نوسان است اما به طرز عجیبی فرصت کافی برای عرض اندام ندارد.

فیلمبرداری Better Man، به سرپرستی مدیر سینماتوگرافی «اریک ویلسون»، بدون شک در کنار موسیقی برجستهترین عنصر فیلم است که الگوی بصری-زبانی سینمایی موفقی خلق میکند که چیزی فراتر از قاببندی صرف است و بهطور فعال چشمانداز احساسی فیلم را تصاعد میدهد و تفسیر بصری قدرتمندی از زندگانی پر فراز و نشیب «رابی ویلیامز» ارائه میکند.

شیوهی «ویلسون» برای بهتصویر کشیدن «رابی» بهعنوان یک شمپانزه نه از طریق واقعگرایی معمول، بلکه از طریق القای حسی تشدید شده بهواسطهی رنگ، نور و پرسپکتیو انجام میگیرد که بهظاهر اغلب رؤیایی و بعضاً کابوسوار به نظر میرسد. اینجاست که دوربین به یک ناظر سیال تبدیل میشود و با انرژی دیوانهوار خود در صحنهها میچرخد. انتخاب خلاقانه این رویکرد غیرمتعارف زمینه را برای یک بستر بیوگرافیک فراهم میکند که عناصر فانتزی، تم موزیکال و عمق احساسی خام را در هم میآمیزد. بهعبارتی عناصر بصری فانتزی برای نمایش رؤیاپردازیهای «رابی» یا مشکلات او مانند اعتیاد یا تردیدهای او به خود، به گونهای ارائه میشوند که واقعگرایی سنتی نمیتواند.

چنین اتمسفری بهویژه هنگام سر و کار داشتن با روایت زندگی افراد، چالش برانگیز است که البته عوامل سازنده تا حدودی از عهدهی آن بر آمدهاند. با این حال این رویکرد خطر بیگانه کردن بینندگانی را دارد که به دنبال یک روایت سرراست با عناصر واقعی هستند. سکانسهای سورئال، میتواند بست عاطفی اصلی را تحتالشعاع قرار دهد و منجر به پارگی رشتهی ارتباط مخاطب با فیلم شود. شاید یکی از دلایلی که فیلم از نظر مالی عملکرد ضعیفی داشت همین باشد.

پالت رنگ فیلم اغلب اشباع شده است که انعکاس ماهیت زندگی رنگارنگ ستارههای پاپ و حالات احساسی تشدیدیافته شخصیت آنهاست. سکانسهای کنسرت با آرایههای خیرهکننده نور و رنگ تزیین میشوند و بیننده را در بار هیجانی اجرا غوطهور میکنند. در مقابل، لحظات مبارزات شخصی اغلب در رنگهای کمتر تحریفشده یا حتی کمرنگ جریان دارند که تاریکی درونی و سردرگمی شخصیت را منعکس میکنند. انتخاب رنگهابرای تأکید بر تغییرات موضوعی و ضرباهنگهای احساسی نیز در نوع خود جالب است. مثلاً قرمز و نارنجی شدید تداعیگر لحظات خشم و اختلاف یا اعتیاد است، در حالی که آبی و سبز خنک نشاندهنده انزوا یا دروننگری است.

استفاده از نورپردازی در Better Man هم دراماتیک و هم ظریف است. استفاده از تکنیکهای کیاروسکورو جهت ایجاد کنتراستهای شدیدی بین نور و سایه بر شدت احساسی و روانشناختی فیلم تأکید میکند. نورافکنها «رابی» را روی صحنه جدا میکنند و در صحنههای صمیمانهتر، نورپردازی نرم و پراکنده بهخوبی القاکننده حس آسیبپذیری است. طراحی نورپردازی به طور فعال به حال و هوای کلی فیلم کمک میکند.
از منظر روانشناختی هنگامی که «پیتر» خانه را ترک میکند، تأثیر عمیق و ماندگاری بر «رابی» جوان میگذارد. رفتن او بذر ناامنی و اشتیاق به تأیید را در «رابی» میکارد. این امر خلأیی ایجاد میکند که عمیقاً بر عزت نفس پسرش تأثیر میگذارد و بعداً در نیاز او به تأیید خارجی، هم در زندگی شخصی و هم حرفهای، آشکار میشود. در طول فیلم، «رابی» با این زخم عاطفی دست و پنجه نرم میکند. این نیروی محرک در بسیاری از انتخابها و آسیبپذیریهای او، از جمله درگیری با سوءمصرف مواد، و چالشهای پیچیده با شهرت و روابط با نزدیکترین افراد به او است.
غیبت «پیتر» همچنین سایه طولانی بر نقاط عطف حرفهای «رابی» میاندازد. حتی در لحظات کسب موفقیتهای بزرگ، مانند اجراهای انفرادی رکوردشکن او، یک جریان درونی از تنشهای عاطفی حل نشده وجود دارد. این احساس که چیزی کم است، یا اینکه او هنوز در پی عشق و تأییدی است که با رفتن پدرش از دست داده بود، همه گواه این ادعاست.
در نهایت، این بخش از داستان فقط در مورد از دست دادن یک پدر برای پسر نیست، بلکه در مورد چگونگی پژواک یافتن آسیبهای دوران کودکی در بزرگسالی و تحول یافتن هویت و سلامت در معرض این نقص عاطفی است. فیلم بعداً این پویایی رابطه پدر و پسر را بازبینی میکند و در یک آشتی خوشایند در «رویال آلبرت هال» به آن پایان زیبایی میبخشد و بر مضامین گستردهتر فیلم در مورد التیام و بخشش تأکید میکند.

Better Man یک تجربه جسورانه و بهیادماندنی است که البته نقاط قوت و ضعف خود را دارد. شیوهی روایت خاص، نمایش «رابی ویلیامز» بهصورت شمپانزه و تلفیق فانتزی، موزیک و داستانگویی خام احساسی بهدنبال فراتر رفتن از چارچوبهای ژانر بیوگرافی برای ارائه کاوشی هنری و دروننگرانه از زندگی یکی از نمادهای پاپ است تا در مورد کش و قوس کسب شهرت دیدگاه تازهای را ارائه دهد. در حالی که این شیوه ممکن است رضایت همهی بینندگان را بههمراه نداشته باشد، اما بدون شک از نظر بصری خیرهکننده است و پتانسیل خلاقانه اثربخشی تکنولوژی در داستانگویی را به نمایش میگذارد و برای کسانی که مایل به هضم ساختار فانتزی آن هستند، Better Man تجربهای جذاب را ارائه میدهد. بهطور کلی تمایل فیلم به گستراندن مرزهای ژانر بیوگرافی غیرقابل انکار است. با این حال، تکیه بر تصاویر سورئالیستی و بیتوجهی گهگاه به انسجام روایی میتواند برای مخاطب حس سردرگمی ایجاد کند. از نقاط قوت Better Man در امر داستانگویی تمایل آن به رویارویی با جنبههای تاریک شخصیت «ویلیامز» با استفاده نوآورانه از موسیقی-فانتزی نهفته است. با این حال، در متعادل کردن این رویکرد خود با اثرگذاری روایی (بهخصوص در سکانسهای دراماتیک و رومنس) با دشواری روبرو است. در پایان، اثر «مایکل گریسی»، در حالی که بدون شک چشمگیر است، ممکن است برای همه مخاطبان جذاب نباشد. اما Better Man گواهی بر جاهطلبی هنری «گریسی» است، حتی اگر دیدگاه او همیشه به یک تجربه سینمایی منسجم و طنینانداز احساسی تبدیل نشود، با تمام قدرت نفوذ میکند و اگرچه همیشه به هدف نمیزند، اما ضربات احساسی در آن اغلب نفسگیر هستند.
نمره نویسنده به فیلم: ۷ از ۱۰
منبع: gamefa.com