نقد و بررسی فصل هفتم سریال Black Mirror | سیاهتر از تباهی – موبوگیم
فصل هفت سریال آنتولوژی Black Mirror بالاخره پس از دو سال انتظار پخش شد، اما آیا این فصل توانسته تا موفقیت فصلهای اولیه این مجموعه را تکرار کند یا این که همانند دو فصل قبلی روندی ضعیف را در پیش گرفته است؟ با نقد فصل هفتم سریال Black Mirror همراه باشید.
متن زیر داستان فصل هفتم Black Mirror را اسپویل خواهد کرد.
از زمان پخش سریال Black Mirror در سال ۲۰۱۱، کمتر فیلم یا سریالی توانسته جنبههای ترسناک و تلخ تکنولوژی و ترس وهمانگیز آن را به تصویر بکشد. البته باید در نظر گرفت که این سریال مستقیما تکنولوژی را عامل شرایط منفی ناشی از پیشرفت تکنولوژی نمیداند، بلکه انسانها و نیتهای شرورانهشان را هدف قرار میدهد و تکنولوژی را به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی انسانها استفاده میکند. البته این گونه نیست که سریال Black Mirror همیشه انسانها را مقصر بداند، حتی قسمتهایی وجود دارد که خود انسانها قربانی هستند و گرفتار دستاوردهای پیشرفته خود میشوند. به هر صورت این مجموعه تلاش کرده تا آیندهای را نشان دهد که تکنولوژی در آن مرزهای زیادی از جمله مرزهای اخلاق و انسانیت در آن ارزش سابق خود را از دست دادهاند.
مشخصا از سال ۲۰۱۱ تا به اکنون شاهد پیشرفت چشمگیری در جهان بودهایم و ظهور هوش مصنوعیهای پیشرفته و وابستگی بیش از حد به الگوریتمهای فضای مجازی ممکن است ما را از به واقعیت پیوستن یکی از موقعیتهای تلخ سریال Black Mirror بترساند؛ البته که اگر به اخلاق حاکم در فضای مجازی و جامعه، سلطهی روزافزون هوش مصنوعی و روند آن نگاه کنید، طبیعی است که در دل شما ترسی ایجاد شود و خیال کنید که دنیای Black Mirror از همیشه نزدیکتر است. شاید هدف سریال Black Mirror همین باشد که ما را از آیندهای بترساند که زودتر از آن چیزی که فکرش را میکنیم فرا میرسد و یا این که صرفا تلاش داشته داستاهای درگیرکنندهای را با موضوع تکنولوژی به تصویر بکشد. در هر حال، این مسئلهای است که سرنوشت آن را در آیندهای نه چندان دور میتوان مشاهده کرد.
فصل پنجم و ششم سریال Black Mirror به نسبت فصلهای قبلی بسیار ضعیف ظاهر شد و به همین علت موفقیت فصل هفتم برای این مجموعه بسیار حائز اهمیت بود، چرا که اگر فصل هفت هم مورد اقبال قرار نگیرد، ممکن است آیندهی این مجموعه را در خطر بیندازد. مشکل اصلی فصل پنجم و ششم فیلمنامههای بد و فاصله از ریشههای این مجموعه بود و دیگر آن حس و حال هراسانگیز و شوکهکنندهی فصلهای قبل را نداشت. اما آیا فصل هفت بعد از چندین سال توانسته تا این ضعفها را از بین ببرد؟ فصل هفتم سریال Black Mirror دارای شش قسمت است و در ادامه میتوانید بررسی هر قسمت را بخوانید.
قسمت اول – Common People (مردم عادی)

اولین قسمت از این فصل هفتم Black Mirror کاملا ما را یاد فصلهای اول این مجموعه میاندازد؛ غمناک، بیرحم و شوکهکننده همراه با پیامی که مثل یک حقیقت تلخ در ذهن شما جا خشک میکند. قسمت «مردمان عادی» یکی از بهترین قسمتهای این فصل است که داستان تلخ زوجی خوشحال را به تصویر میکشد، زوجی که رفتهرفته و به واسطهی دنیای اطراف خود، حذف میشوند.
آماندا و مایک زوج شاغلی هستند که همانند مردمان عادی، به خوبی زندگی خود را میگذرانند، هر سال سالگرد ازدواجشان را به اقامتگاهی در خارج شهر میروند و وقت میگذرانند، درست مثل یک زوج عادی. اما روزی آماندا دچار یک حادثهی پزشکی میشود که دیگر نمیتواند به هوش نیاید، اما راه حلی وجود دارد که شاید بتواند دوباره او را به هوش آورد، راهحلی در ظاهر امیدوارکننده به نام Rivermind. این فناوری با جایگزینی بخشی از مغز با بافت مصنوعی و اتصال آن به سرورهای ابری، به بیمار امکان ادامه زندگی را میدهد. این فناوری در ابتدا رایگان است و آماندا میتواند دوباره به زندگی بازگردد، اما رفتهرفته قابلیتهای بیشتری به این فناوری اضافه میشود که برای دسترسی به آنها باید هزینههای بیشتری پرداخت، جدای از این که در حالت رایگان اماندا مثل یک بلندگوی تبلیغات انسانی عمل میکند و زندگی او را به عنوان یک معلم و همسر دچار مشکل میکند. در نهایت زنده بودن او وابسته به سیستم اشتراکمحور Rivermind میشود، اشتراکهایی مثل اشتراکهایی که امروزه در سرویسهای متفاوت میبینیم.
آماندا برای این که زنده بماند و زندگی عادی خودش را داشته باشد مجبور به پرداخت مبالغ بیشتری برای این اشتراک است، اما مشکلات او و همسرش مایک طوری است که همیشه قادر به پرداخت هزینههای هنگفت و مازاد برای این اشتراک نیستند، او تنها برای زنده و عادی بودن باید به پرداخت این هزینهها ادامه دهد. از سوی دیگر باید به مایک توجه کرد که چگونه باید از پس این هزینهها بر بیاید؛ در این قسمت سایتی وجود دارد که افراد جلوی دوربین مینشیدند و به صورت آنلاین از مردم پول میگیرند تا در ازای آن به صورت زنده و در مقابل دوربین خودشان را آزار دهند. مایک برای جور کردن پول هزینههای اشتراک Rivermind، مجبور میشود تا وارد این وبسایت شود و خودش را به روشهای مختلف آزار دهد.
اما آیا Rivermind همان زندگیای را ارائه میدهد که قبلا وجود داشت؟ در ادامه قابلیتی به این فناوری اضافه میشود که حالات فرد از جمله شادی، آرامش و لذت را میتوان تعیین کرد. در مقطعی آماندا و مایک دوباره برای سالگردشان به اقامتگاه خارج شهر میروند، اما دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست و دیگر عادی نیستند؛ آماندا دیگر خودش نیست چرا که دیگر احساسات و عواطفش از خودش نمیآیند و مصنوعی هستند. در نهایت آماندا از این زندگی مصنوعی و اشتراکی به ستوه میآید و تصمیم به مرگ میگیرد. مایک به مرگ او کمک میکند و احتمالا در ادامه جان خود را نیز میگیرد. نکته جالب دربارهی این قسمت این است که از طریق سرویسهای اشتراکی و سیستم مصرفگرایی سعی میکند نقد خود را انجام دهد و از طرفی این سریال نیز از سرویس اشتراکی نتفلیکس پخش میشود که در نوع خود کمی کنایهآمیز است.
اگر از بینندههای قدیمی Black Mirror باشید، متوجه میشوید که تلخی و لحن این قسمت همانند فصلهای اول است؛ به خوبی میتواند مخاطب خودش را درگیر کند و نقد اجتماعی خود را منتقل کند. به جامعهای نگاه کنید که حاضر است برای تماشای آزار دیدن دیگران هزینه پرداخت کند و دیگری برای زنده ماندن در به در دنبال پول است، اگر اغراق را کنار بگذاریم، در دنیای سریال همانند دنیای واقعی پول حرف اول و آخر را میزند و تنها چیزهایی که مهم هستند محصول و خریدار است، حتی اگر خود تبدیل به محصول شوید. داستان برای نشان دادن حقایق تلخ تعللی نمیکند و آن را با تلخترین شکل ممکن به صورت مخاطب میزند. البته نباید نقشآفرینی بسیار خوب رشیدا جونز و کریس اودوود را فراموش کرد؛ چیزی که جدای از نویسندگی خوب و فیلمنامهی درست باعث شده این قسمت بهتر شود، ترکیب خوب این دو بازیگر است که توانسته لحظات تلخ احساسی و دلانگیز این قسمت را به نمایش بگذارد. این قسمت، آیندهای را نشان میدهد که مردم عادی احتمالا در آن جایی ندارند، دنیایی که مصرفگرایی افراطی حاکم مطلق جهان است و اگر نمیتوانید جزوی از سیستم محصول و خریدار باشید، پس باید حذف شوید.
قسمت دوم – Bête Noire (بِتِ نوار: کلمهای فرانسوی به معنی فردی یا چیزی که به شدت از آن متنفر هستید.)

درست است که قسمت Bête Noire به اندازه قسمت قبلی خوب نیست و در بعضی جنبهها ایراد دارد، اما همچنان داستان پرتنشی از انتقام، غرور و گسلایتینگ (Gaslighting) را روایت میکند. این قسمت نیز با بازیهای قابل قبول و داستان جذاب، مخاطب را درگیر پیامهای اخلاقی کند و با پایان نسبتا غافلگیرکنندهاش، شاید شوکهتان کند. البته Bête Noire بیشتر از این که دربارهی خطرات تکنولوژی باشد، به لایههای مختلف اخلاقیات انسانی میپردازد.
داستان دربارهی مدیر توسعه محصول غذایی به اسم ماریا است که با ورود دختری از دوران دبیرستانش به اسم وریتی، همه چیز تغییر میکند. ماریا از حضور وریتی دل خوشی ندارد چرا که در دوران مدرسه، وریتی از جمله دخترهای عجیبی بود که مورد تمسخر همه قرار میگرفت و به نوعی طرد میشد. همچنین ماریا از این که وریتی در شرکت مورد توجه دیگران قرار میگیرد خوشش نمیآید و برایش قابل قبول نیست که دختری که زمانی مورد تمسخر بود، اکنون مورد محبوبیت قرار بگیرد. البته همه چیز به همین سادگی نیست، ماریا متوجه تغییرات عجیبی میشود، تغییراتی که فقط او متوجهشان میشود. به عنوان مثال یکی از تغییرات تفاوت بین کلمه «Barnie’s» و «Bernie’s» بود که بسته به نسخهای که تماشا کردید، یکی از آنها درست بود. این تغییرات به حدی زیاد میشوند که ماریا را به مرز جنون میرسانند. ماریا برای یافتن حقیقت به خانهی وریتی نفوذ میکند و متوجه میشود که وریتی با استفاده از یک گردنبند پیشرفته که به یک رایانه کوانتومی متصل است، قادر به تغییر واقعیت و زمانبندیها میشود و خطهای زمانی متفاوتی ایجاد میکند. وریتی از این فناوری برای انتقام از کسانی که او را در دوران مدرسه آزار میدادند استفاده میکرده و آرزوهای خودش را برآورده کرده است. در نهایت ماریا با وریتی درگیر میشود، او را میکشد و پس از دستیابی به فناوری او، دنیایی را میسازند که او امپراطور جهان است و دیگران بندهی او.
از میان دو بازیگر اصلی ای قسمت، رزی مکاوان در نقش وریتی درخشانتر ظاهر شده و ماهرانه شخصیتی را به تصویر کشیده که بیننده را نیز گمراه میسازد. توجه کنید که در این قسمت مخاطب همانند ماریا کمی سردرگم میشود و نمیداند آیا ماریا دیوانه شده و یا این که حرفهای او حقیقت دارد. برای رسیدن به چنین وضعیتی شخصیت وریتی باید به صورتی پیچیده و غیرقابل پیشبینی نشان داده میشد و رزی مکایوان به خوبی از پس این کار برآمده است.
احتمالا واژه گسلایتینگ را شنیده باشد، نوعی دستکاری روانی که فرد به باورهای خود دربارهی واقعیت شک میکند، تا جایی که دیگر نمیداند چه چیزی واقعی است. ماریا در این قسمت مرز بین واقعیت و خیال را قاطی میکند و ما نیز با او همراه میشویم. در دنیای واقعی شاید با نمونهی کوچکتری از این مسئله مواجه شویم. در چندین دههی اخیر فضای مجازی به راحتی توانسته باورهای ما را از همه چیز تغییر دهد و گاهی شاید وقتی عدهی زیادی به باور اشتباهی عقیده داشته باشند، باور ما از مسئلهی درست را تغییر دهند و آن زمان است که دیگر درک ما از واقعیت دست خودمان نیست. البته باید در نظر داشت که این مسئله گاهی به صورت ناخودآگاه صورت میگیرد و شکل مشخصی ندارد.
همچنین در بررسی پیام و مفهوم این قسمت باید دو مسئله را در مقابل هم قرار داد، در ظاهر وریتی شخصیت منفی و ماریا شخصیت مثبت داستان است، اما اگر کمی جزئیتر نگاه کنیم، وریتی شروری است که زاییدهی قلدری، سرکوب و طرد شدن از سوی جامعه و افرادی امثال ماریا است. وریتی شاید در ابتدا هدف شومی از جمله انتقام را نداشته باشد، اما کوچک شدن از سوی جامعهی اطراف خود، آتش کینه و انتقام را در او روشن کرد، البته دلایل او برای تبدیل شدن به شروری با قدرت تغییر واقعیت، کافی نیست. وریتی شرور حاصل محیط خود است، حالا اگر به ماریا بپردازیم، به لحاظ اخلاقی او نیز رفتارهای درستی نداشته و خودخواهی او را در بعضی از رفتارهایش میتوان دید، اما نکته اصلی زمانی است که او به قدرت تغییر واقعیت دست پیدا میکند و همه را بندهی خودش میکند؛ در اصل، وقتی که او قدرت مطلق داشته باشد، علاقهای به بازگشت به روال عادی ندارد و میل به پرستیدهشدن او را به این پایان سوق میدهد. Bête Noire با پایان خود یادآوری میکند که در بحث قدرت و کمال بسیاری از آدمها شاید به شرایط مطلوب حال حاضر خود راضی نباشند و اگر فرصتش را داشته باشند، برای برتری خود بر دیگران تعللی نمیکنند.
البته پایانبندی این قسمت ضعفهایی نیز دارد که از تاثیرپذیری آن کم میکند. وقتی میخواهید پایان غافلگیرکنندهای ارائه دهید، باید در طول سریال تا حدودی آن را پیریزی کنید تا منطقی جلوه کند، اما غافلگیری بدون پشتوانه و قابل پیشبینی، نه تنها تاثیری نمیگذارد، بلکه برای برخی از مخاطبین میتواند مضحک باشد. تبدیل شدن ماریا به فرمانروای دنیای در پایان این قسمت شاید به لحاظ انتقال مفهوم و پیام قابل درک باشد، اما به خوبی آن را ارائه نمیدهد. همچنین وریتی قدرت تغییر همه چیز را دارد و حتی به راحتی میتوانست ماریا را از زندگی محو کند، به همین علت شاید تنها احضار دو مامور پلیس برای مقابله با او کمی سادهلوحانه به نظر برسد.
قسمت سوم – Hotel Reverie (هتل رِوِری یا هتل خیال)

متاسفانه روند خوب فصل هفتم Black Mirror پس از دو قسمت به انتها میرسد و قسمت ضعیفی را ارائه میدهد. البته Hotel Reverie ایدهی خوبی دارد و پتانسیل این را داشت تا یک داستان درام بسیار تاثیرگذار را ارائه دهد، اما انتخابهای اشتباه، فیلمنامهی ضعیف و کارگردانی بد باعث شده تا این پتانسیل به هدر برود.
در این قسمت یک استودیو فیلمسازی قصد دارد تا با تکنولوژیهای پیشرفته و واقعیت مجازی، فیلمی کلاسیک به اسم Hotel Reverie را بازسازی کند. این تکنولوژی به به بازیگر این امکان را میدهد تا آگاهی خود را مستقیما به درون دنیای فیلم منتقل کند و نقش خود را در محیطی شبیهسازیشده ایفا کند. برای این بازسازی، آنها با بازیگری معروفی به اسم برندی فرایدی همکاری میکنند تا وارد دنیای مجازی شود. در ادامه برندی وارد دنیای مجازی فیلم میشود و با دوروتی آشنا ملاقات میکند که دارای احساسات و پیچیدگیهای انسانی واقعی است. دوروتی در دنیای واقعی بازیگر مشهوری بود که با توجه به زندگی شخصیاش، خودکشی میکند. با بروز نقصی در سیستم، زمان در دنیای شبیهسازیشده متوقف میشود و برندی و کلارا هفتهها را با هم سپری میکنند، در حالی که در دنیای واقعی تنها چند دقیقه گذشته است. در این مدت این دو به یکدیگر احساس پیدا میکنند عاشق میشوند، اما با رفع نقص سیستم، همه چیز به حالت اول برمیگردد و دوروتی دیگر خاطراتی از این مدت ندارد. در نهایت نیز برندی از دنیای مجازی خارج میشود، اما هنوز احساساتش نسبت به دوروتی را دارد.
اولین ایراد واضحی که از این قسمت میتوان گرفت انتخاب ایسا ری در نقش برندی است؛ نوع بازیگری ایسا ری مثل یک وصلهی ناجور است که برخی از سکانسهایی که در آن حضور دارد را تبدیل به لحظاتی مضحک میکند. در واقع شاید انتخاب ایسا ری برای اضافه کردن جنبههای کمدی به این قسمت بوده، اما به چه دلیل؟ آیا ساخت یک داستان احساسی بدون اضافه کردن کمدی کافی نبود؟ تصور کنید که در فیلم تایتانیک جک بلک به جای دیکاپریو بازی میکرد. اگر تصمیم به اضافه کردن جنبههای کمدی در این قسمت بود، آکوافینا به خوبی این کار را انجام داده و نیاز به اضافه کردن وزنهی کمدی دیگری نبود. البته این احتمال وجود دارد که کارگردان این قسمت طوری از ایسا ری بازی گرفته که بازی او رنگ و بوی کمدی گرفته، یا این نهایت قدرت بازیگری ایسا ری است؛ در سکانسی که او باید شوکه باشد و غم خود را برای از دست دادن عشق دوروتی نشان دهد، کاملا مصنوعی رفتار میکند. هنر بازیگری تنها مختص به بازی در جلوی دوربین نیست و گاهی بازیگرها باید بدانند چه نقشی مناسب آنهاست و هر نقشی را نپذیرند.
جدای از بازیگری ایسا ری که ایراد بزرگ این قسمت است، به برخی از موارد دیگر این قسمت نیز میتوان ایراد گرفت؛ روند داستان در برخی موارد منطقی به نظر نمیرسد و شاید انتخابهای دیگر میتوانست بهتر باشد، البته باید به این موضوع اشاره کرد که بازسازی فیلم Hotel Reverie در این قسمت بیشتر شبیه به یک خرابکاری و تعرض هنری است تا یک بازسازی و انگار نتفلیکس آرزوی خودش برای بازسازی فیلمهای کلاسیک در آینده را به تصویر کشیده است. به جز این مسئله، برندی و دوروتی مدت طولانیای را در دنیای مجازی کنار هم میگذرانند، مشخصا گیر افتادن در یک مکان مصنوعی آن هم به مدت طولانی، میتواند حوصلهسربر باشد و حتی آدم را به مرز جنون برساند، اما در ظاهر برندی مشکلی با این قضیه ندارد که منطقی به نظر نمیآید.
البته با وجود این همه مشکل، نباید نقشآفرینی بسیار خوب اما کورین در نقش دوروتی و شخصیتپردازی مناسب او را نادیده گرفت. دوروتی شخصیتی است که کمکم با آن آشنا میشویم و پیچیدگیهای او به خوبی نشان داده میشوند. در کنار این شخصیتپردازی خوب، اما کورین به زیبایی تمام احساسات این شخصیت را به تصویر میکشد و باورپذیری لازم برای درگیر کردن مخاطب را دارد.
در هر صورت، Hotel Reverie یک پتانسیل از دست رفته است که با انتخابهای درست میتوانست یکی از قسمتهای خوب این فصل باشد، اما متاسفانه اینگونه نشد و اگر بازیگری خوب اما کورین و آکوافینا نبود، شاید این قسمت وضعیت بدتری پیدا میکرد.
قسمت چهارم – Plaything (بازیچه)

قسمت Plaything از آن قسمتهایی است که کاملا حال و هوای Black Mirror را دارد، با پایانی که ما را به فکر فرو میبرد. مسائلی مثل رشد هوش مصنوعی در چند سال اخیر، اخلاقیات پیرامون آن و فلسفهی وجودی موجودات دیجیتالی ساختهی انسان، میتواند تماشای این قسمت را جالب کند. Plaything در عین ارائهی قسمتی رازآلود و هیجانی، میتواند سوالاتی اساسی را برای مخاطب مطرح کند.
در ابتدای این قسمت شخصیتی به اسم کامرون ریتمن را میبینیم که با وضعیتی نابسمان دستگیر میشود. در جریان بازجویی، او سرگذشت خودش را تعریف میکند. کامرون در دهه ۹۰ روزنامهنگار حوزهی ویدیو گیم بود و توسط کالن ریتمن دعوت میشود تا بازی جدیدش را بررسی کند. شخصیت کالن ریتمن قبلا در قسمت تعاملی Bandersnatch حضور داشت و در این قسمت به نظر پس از رفع مشکلات روانیاش، بازگشته، اما همچنان ایدههای عجیب غریبی دارد. نام بازی جدید کالن، Thronglets نام دارد؛ اما این یک بازی معمولی نیست، بازیکن در این بازی باید موجودات دیجیتالیای را پرورش دهد که دارای هوشیاری و آگاهی هستند؛ در واقع، این موجودات زنده و هوشمند هستند، اما در یک دنیای دیجیتالی. کامرون یک نسخه از بازی را میدزد و کاملا شیفتهی آن میشود، به حدی که دوستش را به دلیل آزار رساندن به این موجودات میکشد. در ادامه متوجه میشویم که کامرون عمدا خودش را به دام پلیس انداخته تا با نشان دادن کدی تصویری به دوربین امنیتی، به موجودات Thronglets این امکان را دهد تا با کامپیوتر مرکزی دولت ارتباط برقرار کنند. در نهایت توسط این موجودات سیگنالی پخش میشود که مغز انسانها را بازنویسی میکند و ظاهرا قرار است آنها را به موجودات بهتری تبدیل کند.
تصور کنید که در دنیای واقعی موفق به خلق موجودی دیجیتالی شویم که آگاهی دارد و ما خالق او هستیم؛ این مسئله میتواند پرسشهای فلسفی و اخلاقی زیادی را ایجاد کند، آیا اجازه داریم مخلوقات خود را آزار دهیم؟ اصلا آگاهی داشتن ارتباط مستقیمی با زنده بودن دارد؟ وجود آنها چه نفعی دارد و اصلا وظیفهی ما به عنوان خالق چیست. این قسمت با ترتیب اتفاقات و پایانی غیرمنتظره سوالاتی را در ذهن ما ایجاد میکند که سخت است به آنها فکر نکنیم. در واقع ما انسانها از دوران پارینهسنگی تفاوت خاصی نکردهایم و تنها ابزارهای پیشرفتهتری ساختهایم، در ابتدا با سنگ سلاح ساختیم و بعدها با آهن و اکنون با مواد شیمیایی و اتمی. درست است که در طول انسانها در طول تاریخ به فرهنگ، هنر و زیباییهای زیادی دست یافتند، اما واقعیت این است که حتی در عصر حاضر مسائل اینچنینی خُرد و نسبت به مسائل جدی، بیاهمیت دیده میشوند. انسانها از ابتدای تاریخ ذاتی خصمانه داشتند که هنوز هم محور اصلی ارتباطاتشان است. به همین علت است که موجودات درون این قسمت، تلاش میکنند تا نواقص انسانها را از بین ببرند تا همه چیز بهتر شود. البته پایان این قسمت باز است و مشخص نیست آیا انسانها به طور کلی نابود شدند، و یا اینکه قرار است به عنوان موجودی بهتر بیدار شوند.
ایرادی که در این قسمت میتوان گرفت، بیاهمیتی دیگر شحصیتها است که برخی از آنها صرفا برای ایجاد تنش اضافه شدهاند، به عنوان مثل یکی از پلیسها در جلسهی بازجویی مدام در حال فریاد و غر زدن است که تکرار چندبارهی آن در ذوق میزند. دیگر فرد حاضر در جلسه هم صرفا نقش شنونده را دارد و مثلا کسی است که میخواهد اوضاع را آرام نگه دارد. بنابراین حضور این دو چندان تاثیر خاصی در داستان ندارد، که البته اگر به آن فکر کنیم، نباید هم داشته باشد. در این بین باید به نقشآفرینی جذاب پیتر کاپالدی اشاره کرد که وزن تمام قسمت بر روی دوش اوست و هنرنمایی جذابی را به تصویر کشیده است.
همچنین در آخر این قسمت کدی نمایش داده میشود که اگر آن را اسکن کنید، شما را به صفحهی دانلود بازی Thronglets میبرد که میتوانید آن را تجربه کنید.
قسمت ۵ – Eulogy (یادنامه)

قسمت Eulogy در کنار Common People، یکی از بهترین قسمتهای این فصل است که با بازی بسیار خوب پل جیاماتی ما را با داستانی شیرین، تلخ و قابل تامل همراه میکند. درست است که در این قسمت طوری که انتظار داریم با پیامد ترسناک تکنولوژی مواجه نمیشویم، بلکه تکنولوژی در اینجا ابزاری مثبت است، اما Black Mirror نشان داده که اگر بخواهد داستانی احساسی روایت کند، میتواند داستانی دلانگیز، درگیرکننده و قابل لمس را به مخاطبان ارائه دهد.
فیلیپ مردی منزوی و میانسال است که به تنهایی زندگی میکند. او تماس تلفنیای از شرکتی به اسم Eulogy دریافت میکند که به او اطلاع میدهد کارول رویس، معشوقه سابقش، درگذشته است. این شرکت از فیلیپ میخواهد تا با به اشتراکگذاری خاطراتش از کارول، به ساخت یک یادبود دیجیتال از او کمک کند. فیلیپ در ابتدا علاقهای به انجام این کار ندارد و مشخص است که انگار از گذشته کینهای به دل دارد. به هر حال، او با اصرار راهنمای دیجیتال این فناوری، راضی میشود تا استفاده از عکسهای قدیمی، بهصورت مجازی وارد خاطرات گذشتهاش شود. البته چهره کارول در این عکسها توسط فیلیپ مخدوش شده چرا که از او به دلیل جدایشان به شدت ناراحت بوده است. با این حال، آنها تلاش میکنند تا خاطرهای مناسب از کارول پیدا کنند. با استفاده از تصاویر، آنها وارد خاطرات گذشتهی فیلیپ میشوند، خاطراتی که مملو از اتفاقات ریز و درشت است. در این خاطرات میبینیم که رابطهی فیلیپ و کارول به دلیل خیانت فیلیپ از هم میپاشد. پس از مدتی فیلیپ به لندن میرود و از کارول خواستگاری میکند، اما کارول بدون گفتن هیچ حرفی صحنه را ترک میکند. فیلیپ از رفتن کارول بسیار عصبانی میشود و دیگر هرگز با او ارتباطی برقرار نمیکند. در میان عکسها و خاطرات، فیلیپ متوجه میشود که در گذشته کارول نامهای را برای او به جا گذاشته ولی هرگز آن را نخوانده است؛ نامهای که در آن کارول اعتراف کرده هنوز فیلیپ را دوست دارد و امیدوار است که با هم زندگی جدیدی را آغاز کنند. فیلیپ با پشیمانی و غم عمیقی رو به رو میشود، او میتواند صحنهای را به یاد بیاورد که کارول برای او در حال نواختن ویولون سل است، صحنهای که شاید برای فیلیپ یادآور ترکیبی از احساسهای عشق، شادی و خوشبختی باشد. فیلیپ در انتها تنها خیره به نواختن کارول است و به زندگیای فکر میکند که میتوانست داشته باشد، زندگیای که شاید همه چیز متفاوت رقم میخورد، اما دیگر قابل دستیابی نیست.
قسمت Eulogy داستان قابل لمسی دارد، همه ما در زندگی لحظاتی پر از پشیمانی را گذراندهای که شاید دوست داشته باشیم به آنها برگردیم و تغییری ایجاد کنیم. اما متاسفانه هر چقدر هم که دنیا به پیشرفتش ادامه دهد، زندگی این گونه کار نمیکند؛ آدمها باید با پیامدهای تصمیماتشان کنار بیایند و با آن زندگی کنند، حتی اگر به معنی بر باد رفتن زندگیای پر از شادی و خوشبختی باشد. یادنامه، با شیرجه زدن به خاطرات فیلیپ و نشان دادن لحظات زندگی خود، به مخاطبان یادآوری میکند که اصل زندگی در لحظات کوتاه جریان دارد و فرقی ندارد که این لحظات تلخ، شاد و مملو از پشیمانی باشند، زندگی لحظههایی است که شما رقم میزنید و شاید وقتی سالها بعد در حال مرتب کردن وسایل قدیمیتان باشید، متوجه میشوید که چه تصمیمات متفاوتی میتوانستید بگیرید. در نهایت هر مسیری که زندگی طی کند، چارهای جز پذیرش نیست، دقیقا مثل پذیرشی که در چهرهی فیلیپ هنگام تماشای کارول میبینیم.
نقطه قوت اصلی این قسمت پل جیاماتی است که طبق انتظار در نقش فیلیپ درخشیده است؛ مسلما نقشآفرینی در نقش کسی که قرار است احساساتی مثل خشم، بیتفاوتی، خشم و پشیمانی را با چهرهاش نمایش دهد آن هم در قسمتی کمتر از یک ساعت، سخت است، اما پل جیاماتی به خوبی توانست تا یکی از نقشآفرینیهای با یادماندنی این سریال را ارائه دهد. سیر شخصیت فیلیپ در طول این قسمت از فردی مملو از خشم نهفته و بیتفاوت به فردی که احساساتش بیدار شده، با ریتم خوب و اطلاعات کافی به جلو میرود و شخصیتپردازی قابل قبولی دارد. در آخر برای پی بردن به شخصیتپردازی خوب و هنرنمایی پل جیاماتی، به صحنهی آخر این قسمت توجه کنید که پشیمانی را میتوان در چهرهی فیلیپ دید و گویا میتوان غم از دست دادن یک عمر زندگی را از چشمان او خواند.
قسمت ششم – USS Callister: Into Infinity (یو اس اس کالسیر: به سوی بینهایت)

قسمت USS Callister: Into Infinity دنبالهی قسمت USS Callister است که در فصل چهارم پخش شد و توانست حسابی بینندگان را جذب کند. درست است که USS Callister شبیه به قسمتهای معمول سریال Black Mirror نیست، اما داستان مهیج آن با ترکیب تکنولوژیهای پیشرفته واقعیت مجازی و فضایی شبیه به Star Trek، تحسین دیگران را برانگیخت، به حدی که بینندگان خواستار فیلم اختصاصی این آن و یا سریالی جداگانه شدند. البته قسمت USS Callister: Into Infinity با زمان یک ساعت و نیمهی خود، تا حدودی به این خواستهها جواب داده است.
در قسمت قبل دیدیم که رابرت دیلی میمیرد اما نسخههای دیجیتال کارکنان شرکت هنوز در بازی گیر افتادهاند. آنها برای زندهماندن مجبورند تا از بازیکنهای حقیقی دزدی کنند و همین کار باعث میشود تا توجههای زیادی به آنها جلب شود. در دنیای واقعی نانت کول که یکی از برنامهنویسان بازی است، متوجهی نسخههای دیجیتالی میشود و به همراه جیمز والتون، مدیرعامل شرکت، برای کمک به آنها، وارد دنیای بازی میشوند. در ادامه و به دنبال خرابکاریهای جیمز والتون، نانت و جیمز از بازی خارج میشوند و در طی بحث و جدل، نانت تصادف میکند و به کما میرود. در دنیای بازی نانت باید به قلب بازی Infinity برود تا سروری مجزا برای خودش و گروهش ایجاد کند، البته در این قلب، نسخهای دیجیتالی از رابرت دیلی حضور دارد که به طور مدام در حال توسعهی بازی است. نانت وارد قلب بازی میشود و نسخه دیجیتالی رابرت دیلی به او میگوید که نانت واقعی در کما است. در ادامه اما او متوجه میشود که نسخه دیجیتالی رابرت دیلی قصد دارد تا یک نسخه از نانت را پیش خودش نگه دارد و باعث درگیری میشود. در ادامه نانت به طور ناخواسته آگاهی خودش و خدمه را به نانت در دنیای واقعی انتقال میدهد و بازی Infinity نیز نابود میشود. حالا همه چیز به روال عادی برگشته، با این تفاوت که خدمه، حالا همیشه همراه نانت هستند.
هدف اصلی قسمت USS Callister: Into Infinity جدا از هر چیزی، سرگرم کردن است. این قسمت قصد ندارد پیامی عمیق بدهد و یا حتی از مضرات تکنولوژی بگوید. البته درست است که باز هم طمع و شرارت انسانها را نشان میدهد، اما وجود طمع جیمز والتون صرفا برای این است که عدم حضور یک شخصیت منفی حس نشود. این قسمت میتواند طرفداران قسمت USS Callister را راضی نگه دارد و همان حال و هوا را حفظ کرده است؛ شوخیها و لحظات کمدی به جا، شخصیتهای بامزه و روند خوب داستان. کریستین میلیون همانند قسمت قبل این بار نیز در نقش نانت خوب عمل کرده و البته، شخصیت او پیچیدگیهای خاصی هم ندارد که کار را برای او سخت کند، در هر حال اما او از پس این نقش برآمده است. اما اگر این قسمت را با قسمت قبلیاش مقایسه کنیم، شاید بتوان گفت که چیز بیشتری به آن اضافه نشده و تقریبا همان داستان تکرار شده است؛ گروهی از خدمه فضاپیما که قرار است خود را نجات دهند. همچنین پایان این قسمت طوری است که احتمالا در آینده دوبار شاهد داستان دیگری از USS Callister خواهیم بود، حتی شاید نتفلیکس بخواهد سریال یا انیمیشنی بر اساس این شخصیتها بسازد.
فصل هفتم Black Mirror بالاخره پس از دو فصل ناامیدکننده توانست تا داستانهای خوبی را ارائه دهد. اکثر قسمتهای این فصل کیفیت و داستان خوبی دارند و علیرغم یک قسمت ضعیف، میتوان گفته که سازندگان از اشتباهات پیشین خود درس گرفتهاند. این نکته را هم در نظر بگیریم که فصلهای Black Mirror معمولا سه قسمتی بودند و ارائه فصلی قابل قبول با شش قسمت، قابل تحسین است. در نهایت فصل هفتم سریال Black Mirror شاید توانسته باشد تا دوباره انتظارات مردم را از این مجموعه بالا ببرد و امیدواریم که همین روند را در فصلهای بعدی حفظ کند.

منبع: gamefa.com